حکومت و اپوزیسیون، هر دو آشکار و نهان از قبول این واقعیت که ایران گرفتار بحران قومی است سر باز میزنند. ترس از کابوس تجزیه، خواب حکومت پهلوی را نزدیک به چهار دهه آشفته کرده بود و حاکمان دینی امروزی با تکیه بر انکار و بلوف زدن در باره قدرت لایزال خود، از این کابوس حرفی نمیزنند و با تاکید بر حاکمیت ملی و تجویز خشونت نسبت به اقوام ایرانی، به صورت ظاهر به آن بها نمیدهند، هرچند یکی از جدیترین نگرانی های آنهاست.
بحران قومی که حکومت به آن رنگ دخالت خارجی میزند و از عوامل داخلی ایجاد آن چیزی نمیگوید، در نگاه اپوزیسیون نیز تابوئی است که بهتر است به آن نزدیک نشد و خود را در معرض اتهام تجزیهطلبی قرار نداد. این تابو چندان در تک تک سلولهای ما رسوخ کرده که میدانیم بحران جدی است و از ترس اتهام نمیگوئیم بحران جدی است.
نسلهای ما که در دو رژیم زیستهاند، در یکی جوانی را گذرانده و در دیگری پیر شدهاند، میدانند که این بحران امروزی نیست. همواره وجود داشته، هرچند از ترس کتمان شده است. خوب به یاد دارم در رژیم شاه از یک مدیر امور کشوری پرسیدم، چرا محرومیت در جغرافیای محل سکونت اقوام ایرانی بیداد میکند و از حساسیت نسبت به این محرومیت و نتایج آن حرفی و دغدغهای نیست. مدیر با افسوس گفت، سرمایهگذاری در این مناطق با ریسک بزرگ مواجه است. اغلب این مناطق مرزی است و در تیررس دشمنان رنگارنگ. هر گاه برای آبادانی و ایجاد اشتغال سرمایه گذاری کلان بشود، در صد بالا گرفتن یک درگیری در منطقه و انهدام مراکز تولیدی و صنعتی توسط دشمن، بالاست و همه سرمایهگذاری ممکن است یک شبه بر باد برود.